بخش اول – یک پرسش غیرمنطقی و هزاران پاسخ بی فایده!

| هادی رضازاده |

این جمله کوتاه که آیا »خدا هست؟«  از دوکلمه مبهم و نا رسا  تشکیل شده است. منظور از  »خدا«  و »بودن« دراین جمله چیست؟ انسانها قرنها درباره سؤالی بحث کرده اند که درآن نه مفهوم خدا و نه معنی بودن روشن است.

۱) پاسخ به این سؤال شرح «امر غیرقابل تشریح» است.

کلماتی چون خدا، آفریدگار، آفریننده، خالق، پروردگار، رب، اله، الله،   و … در میان انسانها برای وجودی لایتناهی و خارج از محدویت زمانی و مکانی انتخاب شده اند، در حالیکه «هست» و یا «نیست» تنها برای نشان دادن موجوداتی استفاده میشود که در بند زمان و مکان اند. قرن ها در این جمله، خدا یک موجود شناخته شده و نه وجود. ما میگوییم فلان درخت درباغ «است» و «بودن» در اینجا تعلق میگیرد به درخت خاصی در زمان و مکان خاصی و ممکن است فردا نباشد، «بودن» آن چیزی به باغ افزوده است و نبود آن هم قابل تصوراست. ولی اگر قرار باشد این درخت با شاخ و برگهایش همۀ عالم را پرکرده و درهمۀ زمانها و مکان ها حضور داشته باشد،  دیگر این جمله که «درخت هست» تبدیل میشود به اینکه «دنیا یک درخت است!» و اگر این درخت نباشد، دنیا هم نیست. نبود درخت در اینجا غیر قابل تصور میشود، چون مساوی خواهد باشد با نبود هستی که امری غیرقابل تصور است. در اینجا دیکر نظاره گری هم نمی ماند تا سؤال در بارۀ وجود «درخت همه جاگیر» را مطرح کند، چون اگر همه جا درخت باشد، جایی برای این انسان پرسش کننده نمی ماند، مگر اینکه این نظاره گر بتواند از «این هستی» بیرون رفته و از خارج به آن نگاه کند که این هم غیرممکن است.

بنابراین همانطور که مارتین هایدگر اصرار دارد: «وجود داشتن» تنها برای «موجودات ، یعنی باشندگان» (Seienden) قابل استفاده است نه برای «وجود و هستی مطلق» (Sein) در مورد هستی حداکثر میتوان «ازجاری بودن و پرکردن همه جا»  سخن گفت.[۱] هایدگر در اینجا همانطور که عادت دارد، از دستورزبان و واژه پردازی استفاده می کند:[۲]  در زبان آلمانی این جمله «درخت هست» را اینگونه بیان می کنند: «آن Es یک درخت را به دست میدهد.»

Es gibt einen Baum.

   که در اینجا Es ضمیر اشارۀ «آن» است. و اکنون اگر این را برای کل هستی و زمان استفاده کنیم باید بگوییم:

ES gibt Sein und Zeit.

ما در این جمله Es را  باحروف بزرگ ES می نویسیم و بجای اینکه بگوییم هستی (Sein) و زمان (Zeit)  «هست» آنرا اینگونه ترجمه میکنیم:  هستی و زمان  به کمک «آن» داده میشود.  ولی «آن» به عنوان قدرتیکه هستی و زمان را میبخشد، آنرا ساری و جاری میکند، خود پنهان می ماند و هرچه ما احساس می کنیم به او نزدیک شده ایم، او از ما دور تر میشود. همینطور است بیان وجود خدا دراین جمله:

ES gibt einen Gott.

این جمله به اینصورت ترجمه میشود که یک قدرت (آن) خدای قابل تصور انسانی را به صورت یک «موجود» درآورده و به انسانها میدهد، ولی خود در پشت پرده ای رازآلود به عنوان یک «وجود خارج از کون و مکان» مخفی می ماند.

نیروی اندیشه در اینجا به مرزهای غیرقابل عبوری برخورد می کند، چون خود ما بخشی از آن هستی یی هستیم که جاری میشود و اگر بخواهیم آنرا تعریف کنیم، باید از این گردونه خارج شویم. ما ماهیانی هستیم که وجودمان به این هستی که میخواهیم تعریف کنیم وابسته است و اگر بخواهیم از بیرون به آن نگاه کنیم، دیگر زنده نیستیم.

ماهیان نبوده در خشکی

پرس پرسان زهم که آب کجاست؟

اگر باوجود این بخواهیم «وجود» را درک کنیم، در این حالت ما چاقویی میشویم که دستۀ خودش را می برد، قاضی یی که در بارۀ خودش قضاوت میکند، پلیسی که خودش را دستگیر می کند، معده ای که خودش را هضم میکند و جنینی که در رحم به صورت مادرش نگاه میکند. همۀ انچه گفته شد، تنها در اثر فاصله بین فاعل  و مفعول میسر میشود، ولی ما اسیر جریانی هستیم که اجازۀ این فاصله را از ما گرفته است.  در اینجا ما  «موجود محدود و کوچکی» هستیم که میخواهد چیزی را تعریف کند که قابل تعریف نیست و تعریف آن همراه با خروج او از هستس یعنی مرگ اوست. دراینجا مثل اینست که انسان بخواهد چگونه مردن را مرحله به مرحله از روی تجربه تشریح کند، و درعین حال خودش هم زنده بماند.[۳]

بگذریم از اینکه «بودن» و «نبودن» نیز معنی کلاسیک خود را از دست داده است: زمانی بود که وجود با حواس پنجگانه قابل اثبات بود و اگر بصورت حسی ثابت نمیشد، وجود آن قابل تردید بود. امروز میتوان محتوای هزاران جلد کتاب، فیلم و قطعه موسیقی را روی یک دیسک کامپیوتر آورد، بدون اینکه وزن، رنگ و بوی آن عوض شده باشد. تنها یک کامپیوتر میتواند تشخیص دهد که آیا اطلاعاتی روی این دیسک هست، یانه. روی این «سی دی خلقت» رمز و رازیست که رایانه ای برای ظاهر کردن آن در دسترس ما نیست.[۴]

۲) انسان از «ناممکنات» عبور می کند.

تمام آنچه گفته شد، در واقیت زندگی انسانی اعتبار خود را از دست میدهد، چون ذات انسانی عصیانگر، برتری طلب، کنجکاو خلاق است. انسان باهمۀ کم ارزشی و محدودیت فکری اش به دنبال ممکن ساختن غیر ممکنات است و میخواهد ازخلقت فاصله گرفته،  تعریف کنندۀ آن بودۀ و از «خدا» توصیفی مطابق میل و سلیقۀ خود ارائه دهد. آنچه ما به عنوان «داستان خلقت» در ادیان ابراهیمی می بینیم، درست نمودار همین زیاده طلبی و عصیان انسانی است: انسان از خدا فاصله گرفته، در مقابل او قرار گرفته و از دستورش سرپیچی می کند و با خدا به رقابت بر می خیزید. در این داستان یک «خدای دیگر» مخفی است که خود را نشان نمیدهد. این همان «ابرخدا» ی غیر قابل تصور و غیر قابل تعریفی است که در این داستان پیدایش،  انسان، فرشتگان، شیطان، درخت ممنوعه، گل (برای ساختن انسان) و «خدای متصور انسان» را آفریده است و این ماجرا را «کارگردانی» میکند. این همان «آن» (ES)  مجهول و غیرقابل تعریف و دسترسی است که جاری کنندۀ هستی است و خدای انسانی را نیز باخود به دنیای انسانها روانه می کند. خدای داستان خلقت ترجمۀ انسانی قدرتی است که از زمان و مکان بیرون بوده و هرگز قابل دسترسی نیست. ما کافیست به رفتار انسانها در همۀ های زمینه های دیگر توجه کنیم: ما خواهیم دید که انسان دائماً در حال «افزودن» واقیت های جدید به زندگی طبیعی خویش است و در مقابل «خدای انسانی» خود به رقابت با او می پردازد و بدین ترتیب داستان خلقت دائماً در حال تکرار است. او نمیتواند به «ابرخدا»ی  خلقت که غیرقابل دسترسی و در پشت پرده ای از راز و ابهام قرارگرفته است، بسنده کند و آنرا دائماً به یک «خدای انسانی» ترجمه میکند که دعای او را مثل یک انسان شنیده، راه زندگی را به او نشان داده، گناهانش را بخشیده و دشمنان او را مجازات خواهد کرد. خدا نیز خود همین را خواسته است و در داستان موسی و شبان حق را به شبان میدهد،که: هرچه میخواهد دل تنگت بگو!  باید این خلاقیت بشر را  که همان خلاقیت الهی است، (به عنوان نمایندۀ خدا در زمین) همانگونه که هست بپذیریم و آنرا باهمۀ زیبائیش جزو خصوصیات زندگی یک مؤمن عارف بدانیم. خدا در داستان خلقت ادامۀ آفرینش را به عهدۀ انسان گذاشت.

دانشمندان علوم طبیعی با چشم خشک علمی ازاین قدرت به عنوان «قوانین طبیعی»،  نام میبرند که هیچکس منکر آن نسیت. اگر هم انکار میشود «خدای انسانی» است و نه «ابرخدا» به عنوان یک «قدرت لایزال و بی انتها». ولی انسان بارسنگین دویست هزارسال تکامل را با خود می کشد و وارث دورانی بسیار طولانی زندگی در تاریکی، تنهایی و ترس اجدادی است  که با این دنیا برای بقاء درگیر بودند و به دنبال تکیه گاهی می گشتند. همانطور که جسم ما حامل بقایایی از تکامل (دنبالچه، آپاندیس، دندان عقل، موهای باقیمانده در بدن و …) می باشد که از آنها به عنوان «بازمانده های ژنیتیکی» نام میرند، بخش وسیعی از روان ما حامل «بازمانده های روانی» هزاران سال تکامل روحی است. هیچ آدم عاقلی به فکر این نمی افتد که یک آپاندیس سالم را با جراحی از بدنش خارج کند، بلکه با آن زندگی میکند.  انسان حامل بار سنگین دورانی است که برای درک هستی به دنبال بیان و بازگو کردن آن بود: کلماتی چون خدا، آفریدگار، آفریننده، خالق، پروردگار، رب، اله، الله، و … ساختۀ انسانهاست و قبل از اینکه انسان زبان بازکند (وتازه او بعد ازگذشت ده هاهزار سال این کلمه را به زبان آورد)، دنیای انسان، طبیعت جاندار، دنیای جانوران و حیوانات  خالی از این کلمه و بنابراین فاقد این مفهوم بود.[۵]  خداپرستی با همۀ زیبائی عرفانی آن بخشی از «زیباشناسی» است که به ناحق وارد فلسفه و الهیات شده است. انسان از دیرباز میل به سوی تعالی دارد و به آنچه دوست دارد، تقدس می بخشد، به آن نام های زیبا می گذارد و حاضر نیست به کلماتی خشک و خالی مثل «قانون طبیعی» بسنده کند. دانشمندان علوم طبیعی از دنیا یک عکس سیاه سفید گرفته و به ما نشان میدهند، در حالیکه انسان عارف از دنیا یک نقاشی می کشد که تمام زیبائی آن در عدم انطباق با آن با عکس یک عکاس و واقعیت موجود  است. اگر قرار بود انسان به واقعیت موجود بسنده کند، دیگر هیچ اثری از نقاشی های سبک دریافتگری یا امپرسیونیسم (کلود مونه)،  آثار  خیالی فراواقعی «سوررئالیسم» (سالوادور دالی)، قصه های زیبای کلیله و دمنه و شاهنامه، اشعار عارفانه، تآتر و سینما، رمان های پرماجرا و …  باقی نمی ماند. داستان خلقت نیز محصول شرایطی است که انسانها درآن بسر می برند:

قوم افریقایی پیگمن که کوتوله هستند، داستان خلقت انسانرا مدت ها چنین  بیان میکردند: «کموم (خدای این قوم) در کنار یک جوی نشسته بود و تصمیم به خلقت انسان گرفت. از خاک سیاه کنارجوی سیاه پوست ها، و از خاک سرخ، سرخ پوستان ها را آفرید.» مدتها در میان آین قوم که هنوز انسان سفید پوستی ندیده بودند، داستان خلقت به همینجا ختم میشد. وقتی با سفیدپوست ها هم آشنا شدند، داستان را تکمیل کردند: خدا مقداری هم خاک سفید برداشته و سفیدپوستان را آفرید وسپس خالق  به همه این مخلوقات جان داد….

 

۱- صاحب اثر معلوم نشد

 

۲- اثر معروف سالوادور دالی

 

۳- غروب آفتاب در اثری از کلاود مونه

بزرگترین تفاوت انسان با سایر جانوران همین خصوصیت «تقدس گرایی» و بیرون رفتن از چارچوب واقعیت های ملال انگیز است و با این کار واقعیت های جدید می آفریند و به طبیعت می افزاید. انسان واقعیت ها را در ظرف و ظروف زیبایی ریخته و به این ظرف ها نیز تقدس می بخشد. بهترین تجلی آن در معماری است. یک عبادتگاه تنها به چهار دیوار و یک سقف نیاز دارد، ولی عبادت درآن و نزدیکتر شدن به خدا نیازمند یک «جو معنوی» است که با قدرت «زیبائی گرائی» انسان براین بنا افزوده میشود. اگر در دنیای حیوانات جفتگیری یک جریان آنی و زودگر تنها برای تولید مثل است، در انسان تبدیل میشود به  مراحلی پرماجرا و سرتاپا سنت و خلاقیت: انتخاب همسر براساس معیارهای قبلی، دیدن یار، نگاه اول، خواستگاری، شیرینی خوری، نخ و سوزن (در افغانستان)، جر و بحث بر سر مهریه و شیربها، رفت و آمد های مکرر، موافقت بزرگترها، عقد، مراسم عروسی، حمام رفتن و آرایش عروس، خونچه های پر از تنقلات، ساز و آواز و رقص، شب زفاف، مراسم «پاتخت»، بازدید های عروس و داماد و ….

حال اگر قرار باشد این دو انسان  بعد از «تولید مثل» که تنها علت طبیعی «جفتگیری» است، پشیمان شده و هر کدام بخواهند دو باره راه خود را در پیش گیرند، مثل اینست که تمام این فیلم به جلو برگردانده شود که از جزئیات و رنج و مکافات طلاق  همه  آگاهند. همین «مراسم آفرینی» و «تقدس گرائی» برهمۀ رفتار های طبیعی ما جاری و ساری است و حذف آنها دنیایی خالی از زیبائی بدست میدهد: آداب غذاخوردن، حلال و حرام بودن خوردنی و آشامیدنی، مراسم و تشریفات دادگاهی و حکوتی، نوشته شدن یک شعر با خطی زیبا، تصویری از غروب آفتاب آنگونه که فقط خود نقاش آنرا می بیند و حس می کند، سرودن یک قطعه شعر با تصورات ما فوق طبیعی (دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند…»،  بیان استعاره های ادبی وبالاخره از مراسم تولد یک فرزند گرفته تا آداب و سنن درگذشت یک انسان همگی «افزوده» های غیرقابل حذف اند. یک آلمانی در همین رابطه به من میگفت حاضر نیست یک شراب هفت ساله را در یک لیوان یک بار مصرف پلاستیکی جلو مهمانش بگذارد!  همۀ اینها را انسان به آنچه در طبیعت اضافه میکند،  و شغل ها و منابع درآمدی ایجاد میکند که تابحال نبوده است.  

همین تقدس گرایی و میل به عبور از واقعیت بسوی واقعیت های خودساخته و مافوق طبیعی در نگاه انسان به طبیعت اثر گذاشت و خواست این دنیای مجهول را یک «آفرینش قدسی» و نه یک «پیدایش» بداند و بجای «قانون خشک فیزیکی» با خلاقیت به دنبال «خالق» رفت و با این «ایمان» به زندگی خود مفهوم و معنی بخشیده و زیبائی را  بر آفرینش افزود. کسانیکه خدا را قبول ندارند، از وجود نیرویی به نام امید در انسان سخن میگویند که زندگی را پرمفهوم میکند. اگر کسی با این امید زندگی می کند و آنرا از دست نمیدهد، موضوعیست که تنها به خودش مربوط میشود و میتواند به زندگی اجتماعی او در جهت انساندوستی و تکامل غنا بخشیده و نسبت به «خداپرستان خدانشناس» با معنویت بیشتری زندگی کند.  

خداشناسی معنوی و خالص نیز نوعی ترجمۀ عرفانی از واژۀ «امید» است، ازتجلیات زیبائی گرایی و خلاقیت انسان بوده و همراه است با سهیم شدن او به عنوان «خلیفۀ خدا» در خلقت الهی، مقدس دانستن آفرینش و آفریده ها، حفظ خلقت و احترام به آن، سپردن آن به نسل های اینده و نگاهی همراه با خشوع و فروتنی به آفرینش. مهمترین دستاورد خداشناسی عرفانی اینست که این دنیا «باطل» آفریده نشده و صدایی از جایی به گوش میرسد که گویندۀ آن خود مخفی می ماند و از دسترس ما دور است: رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ أَنْ آمِنُواْ بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا …..

در خاتمۀ بخش اول به این محاورۀ زیبای انسان و خدا از اقبال لاهوری توجه کنید:

خدا:
جهان را ز یک آب و گل آفریدم

تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی

من از خاک پولاد ناب آفریدم

تو شمشیر و تیر و تفنگ آفریدی

تبر آفریدی نهال چمن را

قفس ساختی طایر نغمه زن را

انسان:
تو شب آفریدی، چراغ آفریدم

سفال آفریدی،  ایاغ آفریدم

بیابان و کهسار و راغ آفریدی

خیابان و گلزار و باغ آفریدم

من آنم که از سنگ آئینه سازم

من آنم که از زهر نوشینه سازم

…………………………………………………………..

بخش دوم

***

آیا خداهست؟ – بخش دوم

بخش دوم: خداهست، چون انسان هست

| هادی رضازاده|

خلاصۀ گفتار من در بخش اول این بود که در مورد خدا از بودن و یا نبودن نمیتوان سخن گفت و برای «وجودی مثل او» در دستور زبان فعلی نداریم. بودن و نبودن برای مخلوقات و موجودات بکار می رود، نه برای هستی بی کران. همۀ افعال دستور زبان ما زادۀ تچربه های شخصی است و برای هرکدام (رفتن، پوشیدن، تابیدن، زائیدن . …) یک «اتفاق قابل لمس و درک» را تداعی می کنیم. ما می گوییم: «دراین کاسه آب هست.» این جمله وجود مقدار معینی آب را در یک ظرف معین در زمان و مکان خاصی بیان می کند. مصدر «بودن» درست است، چون ضد آنهم ممکن است: ظرف می تواند از آب تهی شود و خودش باقی بماند. حالا تصور کنید که این مقدار آب بی نهایت زیاد شده و همۀ عالم را پرکند، در اینصورت خود ظرف را هم که جزو عالم است در بر میگیرد و دیگر ظرفی نمی ماند. در مرحلۀ اول ما کنار ظرف نشسته و به آن می نگیریم، وقتی آب بی نهایت شد، ما خود نیز جزو لاینفک آن شده ایم، موج ناچیزی در روی آن بوده  و دیگر نمیتوانیم «بودن» را به آن اطلاق کنیم و فعلی هم برای این حالت نداریم. ما دیگر نمیتوانیم آنرا «مقابل خود» قرار دهیم. دیگر نمیتوان گفت: «آب در جهان هست» (چون ضد آن ممکن نیست) بلکه باید گفت : «دنیا را آب گرفته است، آب در دنیا ساری وجاریست»

تز اصلی من فقط اینست که سرچشمۀ و دهندۀ این دریای بیکران از همۀ تصورات روزمرۀ انسانی ما خارج میشود و تنها حیرت، بهت، سکوت و فروتنی  باقی می ماند. این دهنده[۱]  همانست که من در بخش اول آنرا «ابرخدا» نامیدم و قدرتی است که همراه با انسان «خدای انسانی» را نیز وارد تصور او نموده است. این خدای انسانی که ادیان اورا معرفی می کنند، در یک ظرف زیبای بلورین قرار گرفته تا قابل درک شود. ما میتوانیم بخار آب را بدون ظرف تصور کنیم، ولی آیا میتوان چند لیتر آب را بدون ظرف در هوا معلق تصور کرد. 

در تورات آمده است:

«آنگاه خدا گفت: انسان را بصورت خود و شبیه خود بسازیم.» (پیدایش، باب اول، آیۀ ۲۶) این همان خدایی است که خودش توسط انسان خلق شده است.  فیلسوف آلمانی قرن ۱۹ «لودویگ فویرباخ» این جمله را ماهرانه بر گردانده و می گوید: «انسان خدا را بصورت و شبیه خود آفرید.» و پس از او نیچه تیرآخر را رها کرد که «خدا مرده است».  این سخنان برای خدای ساختۀ شدۀ دست انسان معتبر است.  این همان خدائیست که درظرف زمان و مکان قرار گرفته تا برای فکر محدود انسانی استوار و پابرجامانده و پراکنده نشود.

انسان موجودی تصویرسازاست. ما نقاشی هایی داریم از شخصیت های تاریخی و هرکدام را فوراً با شخصی مساوی قرار می دهیم. برای عیسی، حضرت علی (ع)، ابن سینا و حافظ تصویرهایی داریم که هیچوقت آنها را به جای هم استفاده نمی کنیم. این ها این اشخاص نیستند و در عین حال هستند. حتی تصویر علی (ع) به خوبی از تصویر پیامبر قابل تفکیک است، همینطور است سعدی نسبت به حافظ.  تصویر انسانها از خدا نیز همین است. این تصویرها خود خدانیست، در عین حال می تواند تنها باز گوکنندۀ «او» باشد.

 

 پیامبران خیلی کوشیدند، تا آن «ابر خدا» را به انسان شناسانده و او را از خداها و بت های خود ساخته اش جداکنند. این تلاش با موفقیت همراه نبود.  خدای موسی در کوه طور نام ندارد و میگوید «من همانم که هستم» (یهوه)، در حالیکه پیروانش در پایین کوه از خدا «گوسالۀ طلائی» درست می کنند. وقتی ما کتابهای آسمانی ادیان ابراهیمی را نگاه می کنیم، به خوبی شاهد تنش این دو مفهوم و نام از خدا هستیم: خدای انسانی و «ابرخدا».  در قرآن آمده است که «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ» (ما هیچ رسولی را نفرستادیم، مگر آنکه به زبان قومش سخن بگوید.) (سورۀابراهیم، آیۀ ۱۴). در اینجا منظور از «زبان» تنها سخن گفتن نیست، بلکه مراد «میزان درک» انسانهاست. بخصوص در قرآن تغییر کلام بین این دو درک از خدا مشاهده میشود.[۲]

کافیست به آیۀ ۳۵ از سورۀ مبارکۀ نور نگاه کنیم: در اینجا خدا اول به عنوان نور آسمانها و زمین معرفی میشود که «ابرخدای» عالمگیر است، ولی بلافاصله برای درک انسانها در یک ظرف (چراغدان) قرار می گیرد ودر آخرهم تمام اینها به عنوان یک «مثال» معرفی میشود.[۳]

 این خدایی که نور آسمانها و زمین است، در جاهایی دیگر خصوصیات انسانی پیدا میکند، با آدم و حوا و شیطان و روز قیامت حتی با دوزخیان سخن می گوید (سورۀ انعام آیۀ ۳۰)

این خدای انسانی وارد جامعه شده و چون یک «سلطان عادل»: «قانونگذار جامعه» میشود. نه تنها جهان خلقت را در تعادل نگه میدارد، بلکه آن ترازوی متعادل را به زندگی انسانها نیز وارد میکند: وچون خود عادل (نگهدارندۀ خلقت) است، از انسانها نیز عدالت طلب می کند. دراین مرحله خدا مانند حاکمی عمل می کند که جامعۀ بشری را ملک خود دیده و با دلسوزی به دنبال نظم در جامعه گشته و میخواهد آنرا روی پای خود نگه داشته از ازهم پاشیدگی آن جلوگیری کند. تقریباً در تمام آیاتی که مربوط به قوانین زندگی اجتماعی میشود، میتوان به جای «خدا» کلمۀ حاکم را گذاشت.

همۀ ادیان درقید شرایط زمانی و مکانی بودند و این خدای واحد را متناسب با قدرت اندیشه انسان آن زمان بیان کردند و دراین بیان تابع درجه شناخت انسان از هستی بودند. شناخت انسان از هستی درآن زمان این بود: زمین قطعه مسطحی است مانند یک بشقاب و آسمان گنبدی است که روی آن ساخته شده، خورشید در دور سر ما میچرخد، ستارگان برای زیبایی آسمانِ ما به سقف این گنبد کوبیده شده اند و ماه برای شمارش روزها آفریده شده است. انسان، این زمین و گنبد همزمان آفریده شدند، تکاملی رخ نداد  و انسان از همان ابتدا همین شکل و قیافه امروز را داشت. داستان خلقت در تورات که اولین فصل این کتاب است، هزاران سال بر ادیان ابراهیمی حاکم بود. تمام خلقت در تورات در هفت روز صورت میگیرد. روز اول آسمان و زمین و روز چهارم خورشید و ماه آفریده میشوند. و خدا «در روز هفتم از همه کار خود که ساخته بود فارغ شد.»

درهیچکدام از کتب آسمانی  نیامده است که خدا قبل از خلقت انسان کجا بود و چه میکرد؟ همه کتب دینی فعال شدن خدا را با خلقت انسان شروع میکنند و این فعالیت را به برپاشدن روز قیامت خاتمه میدهند. انسان امروزی طبق محاسبات تقزیباً از ٢۰۰ هزار سال پیش وجود دارد، درحالیکه تقریباً ٢٣۵ میلیون سال قبل «داینوسورها» بوجود آمدند و  ۶۵ میلیون سال قبل در اثر سرد شدن ناگهانی زمین ازبین رفتند. باوجود این در مذاهب کمترین اشاره یی به وجود جانداران قبل از انسان نشده است.  امروز خیلی از علمای مذهبی داستان خلقت را یک جریان سمبلیک و نه یک واقعه تاریخی میدانند. البته این کار بسیار خلاقانه و خوبیست، ولی باید گفت که هنگام نزول این آیات انسان درک دیگری جز همین از خلقت دنیا نداشت ودرآن زمان این داستان مفهوم سمبلیک نداشته است. نکته قابل توجه،  تکامل این «جهانبینی ها» در طول تاریخ ادیان است: در قرآن که تقریباً ۱۵۰۰ سال بعد از تورات آمده است، سوره یی بنام پیدایش وجود ندارد، داستان خلقت خیلی مختصر ودرحاشیه بیان میشود و به جنبه آموزشی و تمثیلی آن  بیشتراز خود داستان (به عنوان یک واقعه) اهمیت داده میشود. در داستان خلقت قرآنی حوا در اخراج انسان از بهشت بیگناه است، در صورتیکه در تورات این مار بود که حوا را فریب داد تا میوه درخت ممنوع را بخورد و اینرا به آدم نیز منتقل کند. «آدم گفت: این زنی که قرین من ساختی، وی از میوه درخت بمن داد که خوردم. پس خداوند به زن گفت: این چه کاریست که کردی؟ زن گفت: مار مرا اغوا نمود که خوردم.» (پیدایش، باب سوم، آیه ۱٢ و ۱٣) همچنین خدای قرآن وجودی معرفی میشود که میتوان از فرمانش سرپیچی کرده و با او بحث کرد: خدا به ملائکه میگوید که تصمیم به خلقت انسان گرفته، آنان به او انتقاد میکنند و بالاخره شیطان از پذیرفتن انسان سرپیچی میکند و تنها مجازاتش طرد شدن ازجمع فرشتگان است. قرآن برخلاف تورات وجود مستقلی بنام شیطانرا در کنار خدا می پذیرد و درحالیکه تورات روزقیامتی نمیشناسد و انسانرا درهمین دنیا مجازات میکند، قرآن بیشتر مجازات ها را تا روز قیامت عقب می انداخته و بقول حقوق دانان آنها را مجازات تعلیقی تبدیل میکند. همینطور که میبینیم، دیدگاه ادیان نسبت به خدا همراه با رشد فکری انسان ازاین دین تا آن دین تغییر یافته است.

 

در قسمت اول این مقاله گفتیم که تفاوت اصلی بین دیدخشک علمی و دیدگاه عرفانی در اینست که اولی هستی را پیدایش میداند و دومی آفرینش. هردو دیدگاه بدون برتریِ یکی بر دیگری جایگاه و عملکرد خود را دارند و حتی لازم و ملزوم هم اند. خیلی از دانشمندان برای یافتن راز آفرینش به قوانین پیدایش رسیدند. هم فیزیکدانان و هم عرفا مشترکاً درمقابل این معما (که هنوز هم حل نشده) قرار دارند که: چه قدرتی این جهان هستی را روی پا نگه داشته است؟

تازمانیکه مذهب انحصار تفسیر خلقت را داشت و علم رشد کافی نکرده بود، این دو دیدگاه یعنی آفرینش و پیدایش باهم منطبق بود.

از ۴۰۰ سال پیش به این طرف تحولی در شناخت انسان از آسمان وزمین رخ داد که این انطباق را بهم زده و حتی این دو دیدگاه را در مقابل هم قرار داد. سقف آن آسمان که هزاران سال چون گنبدی بالای سرما زمین را آرایش میداد، شکافته شد. جهانبینی به دو معنی آن، یعنی بینش انسان از زمین و آسمان از یکطرف و تفکر و برداشت او از انسان و خدا دگرگون شد.

برخلاف تصور رایج، داروین (۱۸۰۹ تا ۱۸۸٢) با نظریه تکامل انسان این ضربه را بر تفکر سنتی وارد نکرد، بلــکه این کپرنیــــک (۱۴۷٣ تا ۱۵۴۱) و گالیله (۱۵۶۴ تا ۱۶۴٢) بودند که تصویرکاملاً جدیدی از منظومه شمسی ارائه دادند: آنچه مورد حمله قرار گرفت، خدا نبود، بلکه آسمان  (یعنی مقدس ترین مکان مذهب سنتی) بود که تفسیر آنرا علمای مذهبی جزو انحصارات بدیهی خود دانسته و این تفسیر را از دین و ایمان غیرقابل تفکیک میدانستند. گپرنیک و گالیله هیئت بطلمیوس (طبق آن خلقت مانند یک پیاز از لایه های مختلف تشکیل شده و در مرکز آن زمین بطور ثابت قراردارد) باطل دانسته و بجای آن نشان دادند که زمین یکی از اجزاء کوچک منظومه شمسی بوده و این منظومه خود در حاشیه خلقت قرارگرفته است. مهمترین نتیجه این تحول این بود که طبیعت قانونمند بوده و قانون علیت برا آن حکومت میکند. برای مذهبیون قبول این قوانین «غیرمذهبی»!  به همان اندازه ناگوار بود که یک دیکتاتور بخواهد درکنارخود به قانون اساسی و مجلس شورا تن بدهد.

گالیله زمین را از مرکزیت منظومه شمسی خارج کرد و دکارت عقل انسانی را مرکز درک عالم وجود نمود. قانون علیت تغییر و تحولات را معلول علت های  عینی و مادی دانسته و همه عوامل تخیلی خارج از حوزه مکانیسم های طبیعی را مطرود دانست. دراین تفکر دیگر جایی برای جادو و جنبل و طالع بینی و تأثیر جن و پری بر حوادث زندگی انسان باقی نمی ماند. همه چیز با قوانین تجربی قابل توضیح میشود و پرده های اسرار آمیز کنار میروند. دیگر خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی معلول گناهان انسان نبوده، بلکه یک واقعه معمولی طبیعی است که زمان اتفاق بعدی آن نیز با روز و دقیقه و ثانیه قابل پیشبینی است.

خداهست، چون انسان هست …

دوجنگ خانمانسوز جهانی در اروپا توجه فلسفه را بیشتر بسوی فرد انسانی، حقوق بشر و درونگرایی  معطوف کرد. همزمان با آن طرفداران علوم طبیعی نیز که بعد از دکارت  بطور لجام گسیخته یی ترکتازی کرده و فکر میکردند که توانسته اند قوانین هستی را کشف کنند، غرور جوانی را پشت سرگذاشته و در قرن بیستم فروتن و واقعبین تر شدند.

خداشناسی و خداپرستی بالاخره بعد از طی راه های پر پیچ و خم کم کم در عصرحاضر در حال برگشتن به اصل اولیه خود میباشد که چیزی نیست جز امری برای خوشبختی فردی، ایجاد تعادل روحی و دادن مفهوم وهدف به زندگی .

دکارت درپی اثبات وجودخدا از طریق عقلانیت بود، کانت وجود خدارا امری میدانست که به اخلاق اجتماعی نظم میدهد. اولی میگفت خدا هست و دومی معتقد بود باید باشد. بین این دو راه سومی وجود دارد و آن اینست که  انسان نه از راه  تعقل خشک علمی و نه از روی ضرورت اجتماعی، بلکه  از طریق نیاز روحی راهی بسوی خدا باز میکند. انسان عدالت، برابری ، برادری، بردباری، رحمت و سایر فضایل را دوست دارد، بدون اینکه بخواهد وجود آنهارا در خارج از ذهن و در تمام هستی (از زمین گرفته تا انتهای عالم خلقت) ثابت کند. آیا میتوان خارج از وجود و جامعه انسانی در طبیعت چیزی بنام «عفت» و یا «برادری» نشان داد؟ اینها تراوشات وجودی انسانند و این وجود انسانی است که علم و عقل و احساس و عاطفه را میزاید.

 خدای انسانی نیز مجموعۀ این نامها، صفات و خصوصیات است: له الاسماء الحسنی  

احساس و عشق جزو تراوشاتِ حس زیبایی دوستیِ انسانست و نیازی به اثبات علمی ندارد. خداپرستی نیز بخشی از همین گرایش انسان به عشق و زیبایی گرایی است.

بحث کشنده و بی نتیجه  مقابله عقل و احساس به بن بست رسیده و امروز علاقمند زیادی ندارد. همانطور که جسم انسان به نور خورشید و اکسیژن نیاز دارد، روحش برای تنفس به وجودی بر تر از خود نیازمند است و جای تعجب نیست که جایگاه خدا در ذهن انسان مانند خورشید و هوا همیشه در بالا و آسمانها بوده است. انسان خدا را در چاهها، زیرزمین و زیر دریاها جستجو نکرده و برای ایجاد رابطه با او همیشه رو به آسمان داشته است، همانجایی که حیات (آفتاب، هوا و باران) از آنجا نشأت میگیرد.

نگاه به خلقت به عنوان آفرینش همراه است با حیرت، خضوع، شکرگذاری و احترام به آن. دراین دید خلقت دارای یک تقدس و راز نهفته است، درآن قوه ای وجود دارد که که درما رخنه میکند و مارا باخود میکشد، گویی جریانی غیرقابل درک مارا دردست های مطمئنی نگه داشته است وحافظ ماست. سرمنشأ اعتقاد به خدا درهمینجا نهفته است: انسان از این رازمقدس تصویری ترسیم کرده و خودرا با خلقت اتصال داده است. مذهب، آداب و رسوم دینی، دعا و نماز و نیایش ظرف هایی هستند که این برداشت و نگاه فرار را درخود نگه میدارند. هیچکس نمیتواند آب را بدون یک ظرف نگهداری و یا منتقل کند. این دیدِ عارفانه و مقدس نسبت به آفرینش برای انسان آنقدر ارزش داشته است که کوشیده آنرا در ظرفهای زیبا و مطمئن نگهداری کند. آیا کسی حاضراست بهترین  و گرانترین چای را خریده و بعد آنرا از یک لیوان یک بارمصرف بنوشد؟

 

راهرو گرصد هنر دارد، توکل بایدش

درعلوم تجربی پارامترهای ثابتی هستند، که اساس قوانین علمی وتکیه گاه دانشمندان است: سرعت نور از انفجار اولیه تا بحال ثابت است و همه قوانین فیزیک درصورتی اعتبار دارند که ثابت بودن سـرعت نور (٣۰۰ هزارکیلومتر در ثانیه) بهم نخورد. کمترین تغییری در این پارامتر همه محاسبات را به هم زده و این هستی به هستی دیکری تبدیل میشود.

اگر بخواهیم فروتنانه و دور از بلند پروازی علمی به یک نتیجه محسوس برسیم، باید از مشاهده درون  خود و مکاشفه شروع کنیم.  کشف علت حرکت الکترونها و دنیای پیچیده بیوشیمی و میکروبیولوژی، چگونگی پیدایش حیات و این مشکلات  را به عهده متخصصین فن میگذاریم وساعتی بدرون خود مینگریم. دراین خلوتگه راز تنها خود ما کاشف معرفت درونی خود می باشیم. این حرکت درونی ما چیست وازکجا می آید؟ بخشی از آن قدرتیکه طبیعت را روی پا نگهمدارد در وجود ماست و از ازهم پاشیدگی روانی ما جلوگیری می کند. ازگوته نقل شده که  »اگر در وجودمتناهی به همه سو حرکت کنیم، به وجود نامتناهی نزدیک میشویم.«

خدا و خداپرستی از مقولات تجربه وجودی است. باخواندن کتاب کسی تابحال شنا یادنگرفته، آموختن شنا با غوطه ور شدن در آب (هستی) و دست و پا زدن درآن آموخته میشود.

… آنقدرهست که بانگ جرسی می آید

عرفا آفرینش را «حرکت حبّی» و یا «انگیزش عشقی»  میدانند. ابن عربی بنیانگذار عرفان شرقی واسلامی میگوید: »حرکتی که عبارت است از وجود عالم، حرکت عشق است.« واشاره میکند به حدیث نبوی: کنت کنزاً مخفیّا لم اعرف فاُحبتُ ان اعرف«  (خدا میگوید: من گنج پنهانی بود و عشق آنرا داشتم که یافته شوم، پس انسانرا آفریدم.) وابن عربی اضافه میکند: »اگر این محبت نبود، عالم به عین وجود درنمی آمد.«  (رجوع شود به حافظنامه با شرح بهاالدین خرمشاهی، جلد اول، ص ۵۹۷) دراینجا صفت زیبایی برای خالق بسیار قابل توجه است و برمیگردد بازهم به حدیث نبوی که: »خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد.« 

خدای زیبا وعاشق که میخواهد به انسان «عشق بورزد و معشوق انسان باشد» (سوره مائده، آیه ۵۴) با ظاهر کردن عشق خود حرکت ایجاد میکند و آتش به همه عالم میزند.

انسانی پا به عرصۀ .جو.د می گذارد که سازند]، خلاق، عصیانگر و تصویر ساز است. در کنار غزل حافظ از آفرینش (در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد …) اقبال لاهوری نیز بیانی زیبا از آفرینش انسان عرضه میکند:

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خود گری، خود شکنی، خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان، پرده دری پیدا شد

آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات

چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

تعمق عاشقانه در آفرینش نمیتواند ما را از تعقل عالمانه درباره پیدایش معاف کند. این دو تکمیل کننده یکدیگرند و هردو فرزندان تجربه انسان در زندگی عملی اومی باشند. بدون عشق وعلاقه به انسانیت، میتواند علم به ابزار سرکوبی و نابودی تبدیل شود و عشق بدون تفکر مارا ازواقعیت های زندگی دور می اندازد : با عشق و ایمان میتوان کوه ها را کنده و جا بجاکرد، ولی بدون عقل وخرد ممکن است کوه را روی یک ساختمان مسکونی قرار دهیم!

تقدس یک جانبۀ عقلانیت، علوم طبیعی و روشنگری حملۀ ناجوانمردانه ای بود که به دنیای احساسس و عرفانی انسان و  با این «شیمی درمانی» نه تنها جهالت، و خرافات نابودشدند، بلکه سلول های سالم نیز کشته شدند. تر و خشک بپای هم سوخت و معنویت و عرفان، درون نگری و ارزش گرایی، جستجوی مفهوم زندگی (آفرینش) نیز عقب رانده شد. تکنولولوژی، فلسفه تولید و مصرف، استثمار طبیعت (که درگذشته تقدسی داشت)  خدایان جدید انسان شدند. علم و تکنولولوژی که زمانی علیه تقدس به میدان آمده بودند، خود به اصولی غیرقابل تغییر و مقدس درآمدند.

 

پی نوشت ها:

[۱] به زبان هایدگر: «آن» هستی را میدهد.   ES gibt SEIN

[۲]  شایسته است دانشمندان قرآن شناس ما این را نشان دهند که چرا خدا در این کتاب با واژه های مختلفی معرفی میشود. ایا آنجا که خدا «رب» است، معرفی همان خدایی است که در جای دیگر از او به عنوان «اله» و«الله» نام برده میشود؟  

 [۳] اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَهٍ مُّبَرَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَّا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِى ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى‏ نُورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَآءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَىْ‏ءٍ عَلِیمٌ

 خدا نور آسمان‌ها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشه‌اى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مى‌شود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى‌کند، و این مَثَل‌ها را خدا براى مردم مى‌زند و خدا به هر چیزى داناست. (ترجمهٔ فولادوند)

 

 در این ارتباط

آیا خدا هست؟ – بخش اول

 

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert