حساسیت نسبت به حضور بیگانگان در یک کشور یک پدیده جهانی و تاریخی است و خاص جامعه آلمان نسیت، ولی این حساسیت و ضدیت در هرجامعه ای با حافظه تاریخی آن ملت ارتباط دارد. در حافظه تاریخی ملت آلمان نوعی ترس و نگرانی از ربوده شدن هویت ملی جا گرفته است که به شکل خاصی از بیگانه ستیزی منجر میشود. کمی به عقب برمی گردیم و به مهمترین عوامل این حافظه تاریخی در تاریخ آلمان اشاره میکنیم:
فیلسوف و جامعه شناس آلمانی Helmuth Plessner ازکشورآلمان در تاریخ معاصر به عنوان ملت از قافله عقب مانده verspätete Nation نام میبرد که دیر تراز همه کشورهای همتراز اروپای غربی (بخصوص فرانسه و انگلستان) به یک دولت ملی تبدیل شد. بیسمارک درسال ۱۸۷۱ توانست بعد از جنگها و درگیری های داخلی و خارجی یک »دولت ملی« با قدرت مرکزی تأسیس کند. قبل از این تاریخ هر منطقه و ایالتی حکمران محلی خود راداشت. آلمان هنگامی به این هدف رسید، که کشورهای دیگر اروپای غربی جهان را بین خود تقسیم کرده وجایی برای این کشور باقی نگذاشته بودند.
در حالیکه فرانسه و انگلستان یکی دو قرن پیش از آن انقلاب ها و تحولات سریعی را در جهت ایجاد دولت ملی و پیشبرد دموکراسی پشت سرگذاشته بودند، تلاش های انقلابیون آلمان برای تدوین قانون اساسی و حقوق شهروندان که درسال ۱۸٤۸ به تشکیل اولین پارلمان در فرانکفورت منجر شده بود، قربانی تفرقه حکمرانان محلی شده و به شکست انجامید.
تاریخ شناسان در این رابطه از یک »عقده کمبود« در میان آلمان سخن میگویند که با احساس شدید عقب ماندن از قافله تحولات همراه بوده است. اتحاد آلمان در سال ۱۸۷۱ قدمی بود در راه ایجاد هویت ملی واحساس همترازی با همسایگان، ولی فرصت زمانی لازم برای رشد این هویت ملی را به همراه نداشت:
آلمان درسال ۱٩۱٤ جنگ اول جهانی اول را به راه انداخت، تا عقده های حقارت تاریخی و دور ماندن از قافله را جبران کرده و به یک قدرت بلامنازع اروپایی تبدیل شود. این جنگ را تنها دولت آلمان نمیخواست، بلکه قشرهای وسیعی از مردم طرفدار آن بوده و داوطلبانه درآن شرکت کردند. ولی شکست مفتضانه آلمان در مقابل فرانسه و متحدینش ضربه شدیدی برغرور ملی این کشور وارد کرد: قبول قرارداد ورسای درسال ۱٩۱٩ همراه بود با از دست دادن سرزمین ها، پرداخت غرامت های سنگین و تحقیر ملی. این قرارداد درحافظه ملی آلمانی ها همان اثراتی را بجا گذاشت که قرارداد ننگین ترکمنچای در مردم ایران.
رسیدن به یک انسجام جدید و تقویت هویت ملی در سالهای بعد ازجنگ دیگر کار آسانی نبود. ازنظر سیاسی نظام پادشاهی برچیده شد، ولی نیروهای دموکرات جانشین برای ایجاد یک جمهوری واقعی ایجاد نشده بودند. بحران اقتصادی جهانی، تورم و بیکاری همراه با تفرقه های حزبی »جمهوری وایمار« را منجر به شکست کرد. بازهم این عقده برای پیوستن به نظام های مدرن و دموکراتیک سیاسی، هویت ملی و سربلندی دردل مردم آلمان ماند.
در سال ۱۹۳۳ هیتلر به قدرت رسید. هیتلر با عوام فریبی به آلمانی ها قول داد که به تحقیر آنان خاتمه داده و آنانرا به شکوه و عظمتی می رساند که در آرزویش بودند. هیتلر نه با کودتا روی کارآمد و نه خودرا برمردم آلمان تحمیل کرد. حزب او NSDAP درانتخابات پیروز شد و مردم را فریفته خودکرد. هیتلر مرتب درسخنان خود به قرارداد ورسای و تحقیر آلمان بعد ازجنگ اول اشاره کرده و مردم را برای یک جنگ خانمانسوز جدید آماده میکرد.
تکیه بر برتری نژاد آلمان وسیله ای بود برای کسب غرور ازدست رفته و هویت ملی آلمانی. یهودیان برای فاشیسم هیتلری ابزاری شدند، تا تحت عنوان یک »نژاد پست و غیر آریائی« خطری برای وحدت وهویت ملی نژاد برتر آلمانی تلقی گردیده و نابود گردند.
هیتلر که درسال ۱۹۳۹ با راه اندازی یک جنگ خانمانسوز جدید میخواست برای جبران همه شکست ها و تحقیرهای تاریخی، اروپا و حتی جهان را تسخیرکند، آلمان را به سوی نابودی کشاند و هرچه را هم که از هویت و غرور ملی باقی مانده بود به باد فنا داد. آلمان بین متفقین تقسیم شد . تجزیه آلمان نشان داد که از قرار فقدان یکپارچگی ملی سرنوشت محتوم این ملت می باشد!
آلمان غربی از سال ۱۹٤۹ به بعد توانست دوباره کمرش را راست کرده و به یک قدرت اقتصادی تبدیل شود، ولی از نظر سیاسی به یک »کوتوله« پیرو آمریکا تبدیل شد. شکوفائی بی نظیر اقتصادی آلمان در دهه های ۵٠ و ۶٠ میلادی به آلمان غربی تا اندازه ای یک هویت نیمبند و ناقص ملی را بازگرداند، ولی این هویتی بود که تنها چرخهای اقتصادی ضامن آن بودند. وحدت مجدد آلمان در ۱۵ سال پیش درست با شتاب پروسه »جهانی شدن« همزمان شد و بحران های اقتصادی سالهای گذشته نتوانست انسجام بین آلمان شرقی و غربی را تقویت کند. با اتحاد آلمان وحدت ملی بدست آمد، ولی برابری اجتماعی و اقتصادی ایجاد نشد.
آیا تحت این شرایط و شکست های تاریخی میتواند یک ملت »هویت ملی« خود را پرورش داده و بر ترس خود در مقابل از دست دادن آن غالب شود؟ آیا این دلیلی براین نیست که ساخته شدن یک مسجد و یا معبد در یک محله، نشستن یک سیاهپوست پشت باجه یک اداره، رانندگی یک اتوبوس توســط یک شوفر افغا نی، حاضرشدن یک زن با روسری و … در آلمانی ها نگرانی ایجاد میکند؟ بیگانه ستیزی در بعضی از کشور اروپائی شدید تروخشن تر از آلمان است، ولی کمتر با نگرانی برای از دست دادن هویت ملی همراه می باشد. سیاستمدارانی که در آلمان خواهان همگرائی خارجی ها با این جامعه می باشند، باید برای ازبین بردن این نگرانی ها تلاش کنند. همگرائی تنها این نیست که ااتباع بیگانه خود را بطور یک جانبه با جامعه موجود وفق بدهند؛ بلکه راهی دو طرفه است. زندگی در کنار یکدیگر نه تنها کافی نیست، بلکه خطرناک هم بوده و به ایجاد جامعه های موازی می انجامد. باید از »درکنارهم بودن« به »باهم بودن« و از آن بالاتر به مرحله »برای یکدیگر بودن« رسید.
رضازاده